رد خاطره ها را نگیر
به نیمکت پوسیده ای میرسی
که حافظه اش را در باران از دست داده است
دوای درد مرا هیچ کس نمی فهمد ، فقط بگو به طبیبان که دعا کنند مرا !
برای روشنایی خانه اش ، برق را اختراع کرد ، من “تو” را کشف کردم
رد خاطره ها را نگیر
به نیمکت پوسیده ای میرسی
که حافظه اش را در باران از دست داده است
دوای درد مرا هیچ کس نمی فهمد ، فقط بگو به طبیبان که دعا کنند مرا !
برای روشنایی خانه اش ، برق را اختراع کرد ، من “تو” را کشف کردم