تو چه باشی چه نباشی
نور زندگی میپاشی
فکر صبح و ظهر و شامی
همه کسب و کار مایی
مثل جای دست شاعر
کاغذا رو میسوزونی
مثل انگشتای نقاش
خواب رنگارو میدونی
امشب هیچی نمیخواهم نه آغوشت را نه نوازش عاشقانه ات را نه بوسه های شیرینت را، فقط بیا میخواهم تا سحر به چشمان زیبایت خیره بمانم همین کافی ست برای آرامش قلب بی قرارم، تو فقط بیا
یه وقتایی باید رفت، اونم با پای خودت باید جاتو تو زندگی بعضی ها خالی کنی، درسته تو شلوغیاشون متوجه نمیشن چی میشه، ولی بدون یه روزی یه جای یه زمانی بدجور یادت میافتن که دیگه دیره خیلی دیره
عاشق خیره شدن توو چشمای توام، عاشق حس کردن عطر موهای توام، توی این دیوونگی من خودم پای توام، من تو دنیای توام محو چشمای توام
محکمتر از آنم که برای تنها نبودنم آنچه را که اسمش غرور گذاشته ام برایت به زمین بکوبم، احساس من قیمتی داشت که تو برای پرداخت آن فقیر بودی، خیلی فقیر
تورو آرزو نکردم ته جاده، آخه حتی آرزوتم واسه من خیلی زیاده، تو رو آرزو نکردم این یعنی نهایت درد، خیلی چیزا هست توی دنیا که نمیشه آرزو کرد
دوست دارم لحظه های بودنت همراه هم، لحظه های دیدنت، با هم پریدن، پای هم.... چشم خسته ام در انتظارت جان من، تا سحر بیدار میمانن ببین مهرسای من
خدایا
اگه قرار باشه امشب ازت چیزی بخوام، اون چیز نه پوله... نه شهرت... نه سلامتی! فقط کسی که دوسش دارمو ازم نگیر، با هر چیزی که میخوایی امتحانم کن، ولی با اون نه، همین