بیا بازی کنیم ، تو چشم بذار و من … سیر تماشایت میکنم !
همه انسانها دوستداشتنی هستند ولی همه لایق دوستی نیستند
شب نه ، شب ها به خیالم نیا ، همه جا تاریک است
تو در آن تاریکی گم میشوی
نبار باران
عاشقانه اش نکن
بغضم را نترکان
خاطرات را زنده نکن
من و او دیگر کنار هم نیستیم
او زیر چتر دیگری و من خیس خاطراتم
خسته ام
ولی هنوز
بوی دوستت دارم میدهم
عشق مانند آتش است اما هیچ وقت نمی توانی تشخیص بدهی که این آتش قلبت را گرما می بخشد یا آنکه خانه ات را در آتش می سوزاند
همین که “تو” را ندارم برای همه داشته هایم کافیست تا کم شوند
ترسم از آن است آنقدر پیر شوم ، که دندانی برای روی جگر گذاشتن نداشته باشم !
به سلامتی اونایی که دوسمون داشتن ، دوسشون داشتیم
نه ما به اونا گفتیم نه اونا به ما
در عشق مثل خورشید باش
در مهربانی مثل باران
و در صداقت مثل چشمه
همچون شاه شطرنج باش که حتی بعد از باخت کسی جرات بیرون انداختنت از صفحه زندگی را نداشته باشد
دنیای عجیبی است ، تو همه چیز من باشی ولی نباشی !
دلم یک قفس مرغ عشق است و گلویم پر از اسم تو
گاه گداری یادت در ذهنم پرسه میزند …
چه کنم با یادت ؟
آرزوی قشنگیست !
رد پای من کنار رد پای تو بر دشت پوشیده از برف
اگر به شوق تو جان را به هدیه آوردم
گمان مدار که از جان عزیز تر دارم
حسادت یا خساست !
اسمش را هرچه میخواهی بگذار ،
من میخواهم تو فقط عزیز دل من باشی
ای سبزترین خاطره در باغ وجودم
دیشب به حضورت غزلی ناب سرودم
گفتند که چه داری از این هستی دنیا ؟
گفتم که رفیقی هست همه بود و نبودم
برای با هم بودن ، باید هم دل شد نه هم رنگ
از تو در دلم بهارها مانده است و بر سرم زمستان ها !
به سلامتی قلبی که “شکست” اما لبه هاش “تیز” نشد
تمام شد …
دستهایش را از من گرفت
ای کاش ! که نور دیگری می دیدیم
از کوچه ، عبور دیگری می دیدیم
ای کاش ! که چشم خویش را می شستیم
از پنجره ، جور دیگری می دیدیم