بهشت لبانت چقدر هوس انگیز است !
بعضی وقتها هوس چیدن به سرم میزند
دست خودم نیست
حوای دلم ، آدم شدنی نیست
من به زنجیر وفای تو اسیرم چه کنم
گر نیایی به خدا بی تو بمیرم چه کنم
در هوای غم عشق تو ز خود بی خبرم
که من از عشق تو محتاج و فقیرم چه کنم
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد
نامه ی دل سوخت و خاکسترش را باد برد
یاد آن ایام کوتاه غزل خوانی بخیر
گوییا آن یار ، آن ایام را از یاد برد !