خدایا من در کلبه فقیرانه خود ، چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری ، من چون تویی دارم و تو چون خود نداری
هر صبح خورشید فریاد میزنه آهای آدما کتاب زندگی چاپ دوم نداره !
پس تا میتونید عاشقانه و خالصانه و شاکرانه زندگی کنید
یک عمر در انتظاری تا بیابی آن را که درکت کند و تو را همانگونه که هستی بپذیرد
و عاقبت در می یابی که او از همان آغاز “خودت” بوده ای
زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست
شاید آن خنده که امروز دریغش کردیم
آخرین فرصت خندیدن ماست
زندگی همهمه ی مبهمی از رد شدن خاطره هاست
هر کجا خندیدیم زندگانی آنجاست
بارها گفتم به تو ، چشمها برای نگاه است …
اما تو هر روز با آنها حادثه می آفرینی
در امتداد نگاه تو …
لحظه های انتظار شکسته می شود و بغض تنهایی من مغلوب وجود تو می شود
پیر می شدیم به پای هم اگر “تو” می گذاشتی !
سوختیم به پای هم !
قصه از آنجا شروع شد
که از “عادت کردن” فرار کردیم
و به “فرار” عادت کردیم
گر گرد کسی بسیار گردی
گرچه بس عزیزی ، خوار گردی